درسادرسا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

درسا تمام دارایی من

تولد دوسالگی شپل مامان وبابا

        روزتولد تو میلاد عشق پاکه     برای شکراین روز پیشونیم به خاکه   دوسالگی یعنی گذر از یک مقطع سنی حساس به یک مقطع سنی حساس دیگه. دوسالگی یعنی شروع من هستم. دوسالگی یعنی میخام خودم غذاموبخورم. دوسالگی یعنی میخام خودم لباسمو انتخاب کنم. دوسالگی یعنی میخام بدونم و یادبگیرم. دوسالگی یعنی میخام خطرکنم. دوسالگی یعنی به من نگوچکارکنم چکارنکنم. دوسالگی یعنی میخام تمام خونه رو به هم بریزم و جمع وجور نکنم. و درآخر : دوسالگی یعنی تشنه محبتم و میدونم که دنیافقط من و ممه مامانم یا شیشه شیرم نیست. تو دنیا یه چیزایی هست به اسم آدم٬م...
21 اسفند 1391

بدون شرح!

 دراین هنگامه بی انصاف بی احساس                          دلها بدون غرامت میشکنند.                         وای ازآنزمان که زمانه برگردد و دل تاوان دل شود!       ...
21 بهمن 1391

مورچه خوار!!!!!!!

سلام به دخترمورچه خور من!!!!!!   امروز سرظهربدو بدو اومدی پیشم ودرحالیکه قیافه ات کاملا درهم برهم بود گفتی :مامان تنده تنده!!! درحالیکه داشتم میگفتم :چی تنده؟ نگاهی به صورتت انداختم وبا صحنه ای روبرو شدم که ... چندتا موچه بی زبون که ازکمربه دو قسمت تقسیم شده بودند داخل دهنت غلت میزدند و تو درحالیکه چندتا دیگشون رو داشتی مزه مزه میکردی دائم به من میگفتی مامان تنده تنده. جیغ کشیدم و به کمک باباجون جنازه مورچه های نیم خورده رو از دهنت بیرون کشیدیم . وای ازدست این دختره... بعد هم قول دادی دیگه چیزه رو از زمین برنداری و داخل دهنت بگذاری.ولی چشمم آب نمیخوره که یادت بمونه. بازم" وای ازدست این دختره". ...
15 بهمن 1391

سایدا کوچولو

سلام جیگرمامان   تقریبا ۱۰ روز پیش یعنی ششم آذرماه خدای بزرگ به عمه وعموفرهاد یه دختر ناز و خوشمل هدیه داد.  اسمش رو سایدا گذاشتند ( یعنی پناه وسایه مادر). همگی از این مسئله خوشحال هستند منم از همه بیشتر چون بالاخره تو یه همبازی پیدا کردی هم اینکه میتونین درآینده مثل دو تا خواهر هوای همدیگه رو داشته باشید. دراینجا به عمه وعموفرهاد هم تبریک میگم وامیدوارم که سالیان سال درکنار هم خوش وخرم زندگی کنند. اینم به افتخارسایداکوچولو.. تولد تولد تولدت مبارک   مبارک مبارک تولدت مبارک                     &nbs...
17 آذر 1391

زیارت امام رضا

سلام جیگرمامان...   چندوقته به وبلاگت سرنزدم آخه سرمون خیلی شلوغ بود. تو این مدت اتفاقای زیادی افتاد. بیستم مهر یعنی ماه گذشته ازملایر بلیط قطار به مقصدمشهد رزرو کردیم . ازاینجاتاملایر۲ساعت راهه. من و تو وبابا ومامان جون وآقایی باماشین باباحمزه رفتیم ملایر. اونجا ماشین رو تو پارکینگ زدیم و باقطارراهی مشهد شدیم. اولین سفربا قطار تجربه خوبی بود . زیاد خسته نشدیم. خیلی هم خوش گذشت. به مشهدکه رسیدیم یه اتاق تو هتل گرفتیم و رفتیم زپابوس امام رضا. چه حال وهوایی داشت چه حال وهوایی داشت زیارت سه نفره ما. دفعه پیش که با باباحمزه اومدیم مشهد ازخدا خواستیم که هرموقع خودش صلاح بدونه یه بچه سالم وصالح به ما بده وخدای مهربون تو رو به ما هد...
26 آبان 1391

خاله

  هزارکلمه بر جای خالیت ریختم اما پر نشد...                                                              به گمانم از جنس بینهایتی........ ۵ روز از رفتن خاله زهرا به دانشگاه شیراز میگذره . هر روز دلتنگ تر از دیروزم . بدجوری به وجودش عادت کرده بودیم . .دیدن جای خالیش  برای ما که عادت کرده بودیم هر وقت میریم خونه مامان جون ببینیمش ...
16 مهر 1391

درسا و گوشواره هاش

سلام به روی ماهت که حالا دوتا گوشواره خوشگل هم بهش اضافه شده.   دیروز(۲۶/۵/۹۱)  روز پراسترسی داشتم. قرار بود برای شام بریم خونه دایی قاسم اینا. حاضرکه شدیم بابا حمزه گفت بریم گوشهای درسا خانوم رو سوراخ کنیم؟ منکه بااین حرف یه دفعه دست و پام رو گم کرده بودم گفتم: قصد داشتم یه روز مرخصی بگیرم بعد گوشهاش رو سوراخ کنیم تا ازش مراقبت کنم. باباحمزه گفت: اینقدرسخت نگیر. و بعداز شور دونفری ۵ دقیقه ای تصمیم گرفتیم اینکار رو انجام بدیم. رفتیم میدان شهرداری یه آقایی به اسم آقا بهزاد که توی مطب دکتر رزازیان تزریقاتی داشت وقبلا تعریفش رو شنیده بودیم  زحمت سوراخ کردن گوشهای دخملی رو کشید و دو تا گوشواره میخی سفید رو به گوشهاش حلقه ...
27 مرداد 1391

واکسن 18 ماهگی

سلام به همه...   درساخانوم واکسن۱۸ ماهگیش رو هم زد. ۲۳مرداد همراه باباحمزه رفتیم مرکز بهداشت رفعتیه . بعداز اندازه گیری قد و وزنت (قد۸۲سانتیمتر/وزن ۵/۹ کیلو) آخرین واکسن دوره شیرخوارگیت رو زدی. تا ۲۴ ساعت تب داشتی و نمیتونستی راه بری الهی بمیرم برات . نشسته بودی یه گوشه و پاهای خودت رو ماساژ میدادی. سه روز سرکار نرفتم تا پیشت باشم. الان که سرکارم دلم برات تنگ شده. ولی دیگه خانوم شدی. بزرگ شدی. بعضی ازکارات رو خودت انجام میدی البته سعی میکنی انجام بدی . جیشت رو میگی . سعی میکنی خودت غذا بخوری و... ازاینکه روز به روز بالندگی تو رو میبینیم لذت میبریم.   ...
26 مرداد 1391

اولین استخر رفتن درسا

سلام به همه   از اونجایی که باخودم قرار گذاشتم تمام اولین های درسا کوچولو رو توی این وبلاگ ثبت کنم  تلاش میکنم چیزی جا نیوفته و  عکس العملهای شیطونک رو درمقابل اتفاقات جالبی که براش میوفته اینجا بیارم تابعدا بخونه و ذوق کنه. پریروز یعنی ۹ مرداد ۹۱ برای اولین بار درسا خانوم با مامان و خاله و مامان جون به استخر رفت. درسا تا اون روز فکرمیکرد حموم خونشون از همه جای دنیا آبش بیشتره بخصوص وقتیکه تو حموم توی یه لگن پراز آب مینشست و عروسکهاشو تو اون میریخت تصور میکرد مسابقات المپیکه و داره تو مجهزترین  استخر لندن  شنا میکنه و رقیبهاش هم همون عروسکهاشن که تولگن بالا وپایین میرن. خلاصه وارد استخ...
11 مرداد 1391