درسادرسا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

درسا تمام دارایی من

بدون عنوان

سلام   مدت زیادی غایب بودم. وقت نکردم به وبلاگم سربزنم. خب بچه داری و مامان شدن وهزار دردسر دوست داشتنی دیگه دلیل این غیبت بود. الحمدلله درسا خانوم گلم روز۲۱ اسفند صحیح وسالم بدنیا اومدو ما رو از انتظار کشنده ای که داشتیم بیرون آورد. الان دقیقا۴۷ روزه است.یه دخترنازودوست داشتنی که حسابی سر هممون رو گرم کرده.  خداروشکربخاطر تمام نعمتهاش. نعمت داشتن فرزند رونچشیده بودیم که اونم الحمدلله خدا بهمون داد. توی پستهای دیگه سعی میکنم چندتا عکس ازش بذارم. فکرکنم بیدارشد...بایدبرم ... ...
6 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

سلام به نی نی ناز شمبوزکمبولی خودم   الهی قربونت برم که دیگه داره جات تنگ وتنگ ترمیشه وپیچ وتاب میخوری. آقادکتره گفته ۲۱ اسفند بدنیا میای. داریم برای دیدنت لحظه شماری میکنیم. زودتربیا که دلمون واست تنگه تنگه
10 اسفند 1389

بدون عنوان

این مطلب رومی نویسم برای خودم وتمام مادران شاغل :   زن‎های شاغل، دنیای پیچیده‎ای دارند که هیچ کس جز خودشان آن را نمی‎فهمد. مادرهای شاغل، دنیایشان از آن هم پیچیده‎تر است. باز اگر ماجرا فقط حقوق بود، می‎شد راحت‎تر هضمش کرد «دوستش ندارم، اما به پولش احتیاج دارم، مجبورم.» اما وقتی کارت را از صمیم قلب دوست داری و به بچه‎ات هم عشق می‎ورزی، ماجرا بدجوری به هم می‎پیچد. مادرهای شاغل هر روز دارند می‎جنگند. با رئیس‎شان برای کار کمتر، با بچه‎شان برای خداحافظی سوزناک، با کسی که از بچه نگهداری می‎کند برای این که طبق اصول‎شان با بچه حرف بزند، بازی کند، غذایش را بدهد، بخواباند و ...
21 دی 1389

بدون عنوان

سلام به روی ماهت که به ماه گفته بروکنار من اومدم!   امشب اولین برف زندگیت روبهت نشون دادم. اگه یادت باشه برات توضیح دادم که برف چیه و چه شکلیه چه وقتایی می باره و چقدرهمه ازدیدنش خوشحال میشن. انشااله وقتی بدنیا اومدی خودت می فهمی. بااینکه تقریبایکماه اززمستون گذشته امسال بارندگی زیادی نداشتیم بخاطرهمین برفی که الان بارید باوجوداینکه زودقطع شد اما دل هممون رو شاد کرد. قربون خدایی برم که همیشه نعمتهاش روبه ما ارزونی داشته ... ...
21 دی 1389

بدون عنوان

سلام به نی نی گل خودم  که منو باباش  برای دیدنش لحظه شماری میکنیم.   چندوقتیه که مطلب ننوشتم. یعنی وقت نکردم . ازآخرین باری که رفتم سونو چند روزی میگذره. ایندفعه دیگه دکتر با اطمینان گفت که نی نی ما دختره . ماکلی ذوق کردیم و با بابایی رفتیم کلی وسایل دخترونه براش خریدیم. عزیزدل مامانی"اینوگفتم که بدونی که اگه قسمتی ازوسایلت پسرونه است و قسمتیش دخترونه دلیلش جوابهای متفاوتیه که این سونو ها دست ما دادن.  ازوقتی فهمیدیم نی نی یه دخمر مامانیه به تکاپوافتادیم که هرچه زودتربراش یه اسم با مسما وخوشگل انتخاب کنیم اسمی که بعدها وقتی بزرگ شد بهش افتخارکنه. اما هنوز اسمی که هردومون باهم روش به ت...
1 دی 1389

بدون عنوان

دیروز یه اتفاق جالب افتاد که گفتنش خالی ازلطف نیست وشایدبرای کمترکسی اتفاق بیفته. برای تست سلامت جنین که رفته بودم نیازبه سونوی جدید داشت و اجبارا سونودادم اما درکمال تعجب دکتر گفت نی نیت دخمره. من که تاحالا فکرمی کردم یه پسمر توشیمکم دارم  بهم شک واردشد وتاهمین لحظه هنوزازشک درنیومدم.   برای منوباباش فرق نداره چی باشه هرچی باشه سالم وصالح باشه . امااین قضیه باعث شد دیگه به سونوگرافیها اعتمادنکنم . تازه هنوزبازشک دارم چی تو شیمکمه یه دخمر؟ یایه پسمر؟ شایدم هر دوش!!! کارخداست دیگه یهو دیدی شد. میترسم یک ماه دیگه برم سونو باز بگن پسره. به خاطرهمین میخوام فعلا چیزی واسش نخرم تابه دنیابیاد. وای راستی سوغاتیهای مامان بزرگش ر...
13 آبان 1389

بدون عنوان

امروز ۸آبانماه ۱۳۸۹   مشغول جمع کردن وسایل برای رفتن به منزل دیگه ای هستیم آخه ساخت خونه جدید چندماه فرصت لازم داره که قراره این چندماه خانواده ۲نفری ما که تازگیهاسه نفری شده بهمراه مامان بزرگینای نی نی وعمه سمیه اینا باهم زندگی کنیم. برای من فعلاهمه چیزدرحال تغییره. این یکی دو روز اخیر همش حس می کنم یه چیزی زیرشکمم نبض میزنه اما تامیام بهش دقیق بشم که چیه دیگه تکون نمی خوره. همه می گن اون نی نیه که تکون می خوره امانمیدونم چرا خودم شک دارم. شایدبخاطراینه که اینهمه تغییر رو توی این چندوقت باورنمی کنم. حس غریبی دارم . هنوزنه میشه گفت احساس مادربودن دارم نه میشه گفت ندارم . فقط یه احساس مسئولیت و دلسوزی خاصی نسبت به اون ...
8 آبان 1389

بدون عنوان

نی نی گل من الان توی هفته هجدهمه دفعه قبل که رفتم سونو خانوم دکترگفتش که شاید جنسیتش فعلنکی معلوم نباشه ولی من چون تحمل نداشتم سونودادم و مشخص شد که یه پسمر شومبوزکمبلی توشیمکم دراومده وخانوم دکترگفت که مشکلی ندارین . تازه صدای قلبش روهم برای اولین بارتوی همین تاریخ(۵مهر) بودکه شنیدم ازخوشحالی گریه ام گرفت     خونه که رفتم بابایی حمزه ازم پرسید"چی شد؟ گفتم "بابایی دوچرخه ام خراب شده بایدواسم درستش کنی.   وفهمیدش که پسمردار شده. ...
4 آبان 1389